خانوادهای که در حاشیه شهر زندگی میکنند و شغلی جز سبزی فروشی ندارند، پس از فوت پدرشان، دردسرها و اتفاقهای تازهای برایشان به وجود میآید…
آفتابپرست، داستان دو رفیق خفتگیر به نامهای جمال و منوچ است که عشق لاتی و سطح یک شدن در خفتگیری را دارند اما از بی عرضهگی و بدشانسی گیر پلیس میافتند و به زندان میروند…
خلاصه داستان : پسری جوان به جبهه رفته است. مادر او مش اُلفَت در نبود پسرش روزهای تلخی را می گذراند و منتظر است که او روزی از جبهه بازگردد. او نمی داند پسرش اسیر شده یا در جنگ کشته شده است.